داستان حرفی به رنگ عشق قسمت اول
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

چیلینگ ورث گفت: من فقط میخواهم یک چیز رابدانم،پدر این بچه کیست؟ هستر در چشمهایش نگریست وگفت:نپرس.تو هیچ وقت نخواهی فهمید. دکتر پیر گفت:شاید مردم شهر هیچوقت از راز تو باخبر نشوند،اما من این مرد را پیدا میکنم.اگر او را ببینم مشناسمش.وبعد من می دانم و او! بوستون مساچوست تنها بیست سال قدمت دارد.شهر کوچکی است با یک میدان،یک کلیسا یک زندان کوچک،یک روز صبح در ماه ژوئن،درب زندان باز شد و زن زیبایی از درون زندان بیرون آمد.اسمش هستر پرین است. کودکی در آغوشش است و حرف “A” به معنای زن زناکار چون نماد ننگ و رسوائی بر پیراهنش نقش بسته است.پدر این بچه کیست؟هیچکس نمی داند هستر هم هرگز نخواهد گفت. آنگاه پیرمرد ناشناسی وارد شهر شد و هستر خیلی ترسید.این مرد کیست؟چه قصدی از آمدن به این شهر دارد و چرا هستر پرین از او می ترسد؟ فصل یک:هستر پرین درسال های آغازین ۱۶۰۰ بوستون ماساچوست تنها یک شهر کوچک بود.در خارج از شهر یک ساختمان تیره رنگ کوچک دیگری وجود داشت.این ساختمان زندان بود. یکروز صبح از ماه ژوئن،جمعیت کثیری از مردم بیرون در زندان،به انتظار ایستاده بودند.آنها لباس تیره به تن داشتند. زن زشتی از میان جمعیت فریاد برآورد که:هستر پرین فرزند شیطان است.مردی که کلاه خاکستری بلندی به سر داشت،گفت:درست است.چرا او را با آتش نی کشید؟ نمی سوزانید؟ یکی دیگر گفت: چرا او را نمی کشند؟ یک نفر از جلوی جمعیت فریاد زد:ساکت باشید. دارن در زندان را باز می کنند. جمعیت ساکت شد. در باز شد و مردی کوچک اندام با لباس سیاه بیرون آمد.زنی با پیراهن رنگارنگ به دنبالش روان شد.او قدی بلند،با چهره ای مصمم و زیبا و چشمانی درشت و مشکی داشت ،موهای بلند سیاهش در نور خورشید می درخشید.کودکی در آغوشش می در خشید. کودکی در آغوشش بود و روی پیراهنش حرف “A” بزگ و به رنگ قرمز دیده می شد. یک زن از میان جمعیت با عصبانیت گفت: نگاهش کنید،انها لباس های یک زن زناکار نیست! مرد بلند قدی که کلاه خاکستری به سر داشت گفت: این که مجازات نیست،فرماندار خیلی عاطفی و مهربان است. زنان تقاضای مجازات بیشتر او را داشتند.مرد کوچک اندام با لباس های سیاه،با صدای بلندی به جمعیت گفت: این زن به اندازه کافی مجازات خواهد شد. او در میدان شهر به مدت چهار ساعت خواهد ایستاد.همه نگاهش خواهند کرد،و به گناهش پی خواهند برد.سپس او به سمت زن که کودکی در آغوشش بود،برگشت و گفت بیا! هستر پرین:این نماد ننگت را در میدان شهر به همه نشان بده.دنبالم بیا. هستر پرین،به دنبال مرد کوچک اندام از میان جمعیت،به سمت پایین جاده به مرکز شهر رفت.او به آرامی راه میرفت و سرش را بالا نکه می داشت.او در حالیکه کودکش را در آغوشش داشت،در میدان شهر جلوی قدیمی ترین کلیسای بوستون بر روی سکوی بلندی ایستا .مردم شهر اورا به سوی میدان همراهی کردند.آنها می خواستند زن گناهکاری را که بدون شوهر بچه دار شده بود،ببینند.عده ای از مردم اورا در سکوت نظاره می کردند و عده ای دیگر با عصبانیت بر سرش فریاد می کشیدند.هستر کودکش را به سینه می فشرد و به خانه و زندگی اش در انگلیس قدیم فکر می کرد. او مادر و پدرش را به یاد می آورد و بعد به یاد مرد لاغر اندامی با چهره ای خسته و پیر افتاد.این مرد شوهرش بود.او هستر را در اروپا (آمستردام) انتخاب کرد.بعد می خواست ،زندگی جدیدی را در نیو انگلند ( انگلیس نو )با او شروع کند.او هستر را قبل از خودش به آنجا فرستاد. هستر به شهر کوچک بوستون رسید ومنتظر او شد.اما او هرگز نیامد.الان،بعد از دو سال،او روی سکو وسط شهر با یک نماد ننگی که به سینه اش زده شده و کودکی در آغوشش ایستاده، و هزاران چشم پر از نفرت،او را تماشا می کردند. ناگهان یک نفر از میان جمعیت فریاد برآورد ،گفت:هستر پرین ، به من گوش کن.هستر به بالا نگاه کرد.خانه بزرگی نزدیک سکو قرار داشت.جان ویلسون،کشیش قدیمی ترین کلیسا در بوستون،پشت پنجره طبقه بالا ایستاده بود.او با نگاهی سردو غم افزا به هست رنگریستو گفت:هستر پرین ، کشیش می خواهد با تو صحبت کند.لطفا به حر فش گوش بده. هستر و افرادی که در میدان ایستاده بودندبه مرد جوانی که کنار ویلسون ایستاده بود،نگاه می کردند. او آرتور دایمس دال ،یکی از جوانترین کشیشان شهر بود.و در لحظه ای با چشمان بی فروغ و غم بار ؛ به هستر نگاه کرد.سپس شروع به صحبت کرد. او گفت: هستر پرین ! تو باید اسم پدر بچه را به ما بگویی. این عمل تو در پیشگاه خداوند شاید به تو کمک کند. لطفا زود باش واسم پدر بچه را بگو. هستر گفت:نمی گویم. جان ویلسون با صدای بلند گفت: ای زن به حرف این مرد جوان خوب گوش کن . اسم پدر بچه را به ما بگو.بگو که متأسفی.شاید این نماد ننگ و محکومیت را ازروی سینه ات برداریم. هستر با صدای بلند جواب داد: هرگز! ودباره به سوی کشیش جوان برگشت و به چشمانش نگاه کرد و گفت: این نماد و ننگ و نفرت فقط روی سینه من نیست،بلکه درون قلبم نیز هست. شما نمی نوانید آن را از روی سینه ام بردارید. در این حال ،یک نفر از میان جمعیت فریاد زد: حرف بزن! برای بچه ات یک پدر دست و پا کن ! هستر گفت:من حرف نمی زنم.بچه من یک پدر در بهشت دارد. او هیچوقتدر این دنیا پدری نخواهد داشت. هستر به مدت چهار ساعت طولانی روی سکو در میدان شهر ایستاد.کشیش پیر،بر سرش فریاد می کشید اما او گوش نمی کرد و به جمعیت نگاه می کرد.او نمی توانست چشم از آن چهره های عصبانی مردم بردارد. سپس در پشت جمعیت مرد سالخورده ای را دید او چهره ای خسته اما هوشمند داشت و با لبخند عجیبی به هستر نگاه می کرد. هستر با خودش فکر کرد این امکان ندارد.کودک در آغوشش شروع کرد به گریستن. رأس ساعت یک،آن ها هستر وکودکش را به زندان برگرداند.هستر با کودکش روی تختخواب نشست و گریست.بعد از یک ساعت او کودکش احساس ضعف کردند. کارکنان زندان ،یک دکتر را به زندان آوردند.نامش راجر چلینگ ورث بود.او همان مردی بودکه در پشت جمعیت بود. دکتر پیر به کارکنان زندان گفت:مرا با این خانم جوان تنها بگذارید. او چیزی را در یک قاشق ریخت،وبه خورد بچه داد.چند دقیقه بعد گریه بچه قطع شد و خوابش برد.سپس دکتر به سوی هستر پرین برگشت و گفت:اینها را بنوش! حالت بهتر خواهد شد. هستر فنجان را از دستش گرفت و به آرامی سر کشید. سپس روی تخت کناربچه اش نشست.دکتر روی تنها صندلی موجود در اتاق نشست. هستر گفت :من دو سال منتظرت بودم کجا بودی. پیرمرد گفت:من با آدم های وحشی در جنگلها و کوه ها زندگی می کردم.امروز صبح به بوستون رسیدم. او به آرامی به کودکی که روی تخت بود نگاه می کرد،و هستر بیشتر می ترسید.هستر پرین از او پرسید:چرا آمدی اینجا؟ وچه می خواهی بکنی؟ راجر پاسخ داد:من تو را تنها به اینجا فرستادم و این اشتباه بود.من پیرمرد زشتی هستم که فقط با کتاب ها سر وکار دارم.چرا با تو ازدواج کردم؟ تو جوان و زیبا هستی. هستر پاسخ داد:من تو را دوست نداشتم،تو این را می دانستی. پیرمرد گفت :می دانم اما تو همیشه در قلبم بودی.من تو را خیلی دوست داشتم. هستر در حالیکه به کف اتاق نگاه می کرد گفت:معذرت می خوام .اذیتت کردم. دکتر جواب داد:نه اول من موجب اذیت و آزار شدم.همان وقتی که باتو ازدواج کردم. هستر کاملا ساکت بود. چلینگ ورث گفت: من از تو عصبانی نیستم،هستر!این اشتباه تو بود.همه ما اشتباه می کنیم.می فهمم. من فقط یک چیز را می خواهم بدانم،پدر این بچه کیست؟ هستر در چشمانش نگریست و گفت:نپرس،هیچوقت نخواهی فهمید. -بالاخره نمی خواهی هیچ وقت به من بگویی> هستر رویش را برگرداند. - شاید مردم شهر هیچ وقت از راز تو باخبر نشوند،اما من این مرد را پیدا خواهم کرد.اگر او را ببینم ،خواهم شناخت.وبعد من می دانم و او! هستر در چشمان پیرمردبرق عجیب و ترسناکی دید!و دستش را روی قلبش گذاشت. پیرمرد گفت:نترس،من این راز را از قلب آن مرد خواهم خواند نه از قلب تو. به او صدمه ای نمیزنم.و به دیگران هم چیزی نخواهم گفت.اما اما یک چیزی هست هستر!همه این جا فکر می کنند که من راجر چلینگ ورث هستم.به کسی نگو که من شوهرت هستم.قول می دهی؟ هستر جواب داد: چرا؟ چرا به کسی نگویم؟ آن ها تو را مجازات نخواهم کرد.من گناهکار هستم نه تو. پیرمرد جوابی به او نداد.فقط گفت:راز من را به کسی نگو،من هم راز تو را به کسی نخواهم گفت. هسترگفت:قول می دهم. - خوب حالا تو را بابچه ات با این نماد ننگ و نفرت ،تنها می گذارم. (ادامه دارد)…


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب